سکوت سنگین شب، سالهای مدیدی همدم روستای دورافتادهی “گلستان” بود. خانههای خشتی و گلی در تاریکی محو میشدند و تنها صدای جیرجیرکها و گاهی زوزهی باد، سکوت را میشکست. شبها برای اهالی گلستان، به معنای خاموشی و انتظار برای طلوع خورشید بود. نه نوری بود تا قصههای مادربزرگ را در آن بخوانند و نه صدایی از جعبهی جادویی که آنها را سرگرم کند. زندگی به آهستگی و در دل تاریکی پیش میرفت.
بچهها با ترس از تاریکی زود به خواب میرفتند و بزرگترها، دلتنگ روشنایی، به کارهای روزمره فکر میکردند. شبهای طولانی، فرصتی برای با هم بودن و گفتوگو بود، اما همیشه سایهای از حسرت در دلشان خانه داشت؛ حسرت دیدن دنیای بیرون، حسرت شنیدن خبرها و حسرت یک روشنایی ساده که زندگیشان را دگرگون کند.
تا اینکه یک روز، سروکلهی چند مرد جوان با تجهیزات عجیب و غریب در روستا پیدا شد. ابتدا همه با تعجب و کمی هم تردید به آنها نگاه میکردند. چه میخواستند؟ این وسایل بزرگ و براق برای چه بود؟
کمکم، ماجرا روشن شد. آنها آمده بودند تا هدیهای از جنس خورشید به گلستان بیاورند؛ نیروگاههای خورشیدی. با کمک اهالی، پنلهای بزرگ در زمینهای اطراف روستا نصب شدند و سیمها به خانهها کشیده شدند. همه با کنجکاوی و امیدواری نظارهگر بودند.
روزی که اولین پرتوهای برق از دل خورشید به خانههای گلستان رسید، روزی فراموشنشدنی بود. ابتدا یک چراغ کوچک در مسجد روشن شد و تکبیر شادی از دل اهالی برخاست. بعد، چراغ خانهها یکی یکی روشن شدند و گویی هزاران ستاره به زمین آمده بودند.
شب دیگر، گلستان دیگر آن روستای خاموش و تاریک نبود. نور از پنجرهها به بیرون میتابید و صدای خندهی کودکان در فضا میپیچید. پیرمردی که سالها در حسرت دیدن برنامهی تلویزیونی مورد علاقهاش بود، حالا با چشمان پر از اشک، به صفحهی روشن خیره شده بود. مادرانی که شبها با نور کم فانوس به کارهای خانه میرسیدند، حالا با روشنایی دلپذیر، با خیال آسوده به کارهایشان مشغول بودند.
دیگر خبری از شبهای دلگیر و تاریک نبود. بچهها با شوق و ذوق زیر نور چراغ، تکالیفشان را انجام میدادند و بزرگترها دور هم جمع میشدند و با دیدن تلویزیون، از اتفاقات دنیای بیرون باخبر میشدند. زندگی در گلستان رنگ و بوی تازهای گرفته بود. شادی و امید در دلهایشان جوانه زده بود و همه قدر این نعمت خدادادی، این انرژی پاک و بیپایان را میدانستند.
نیروگاههای خورشیدی نه تنها روشنایی را به خانههای گلستان آورده بودند، بلکه امید را در دلهایشان زنده کرده بودند. آنها فهمیده بودند که حتی در دورافتادهترین نقاط هم میتوان با بهرهگیری از انرژی پاک خورشید، زندگی بهتری داشت. حالا دیگر شبهای گلستان، شبهای نور و شادی بود و خورشید، نه تنها در روز، بلکه در شبهایشان نیز میدرخشید.